دو رفیق در رستورانی نشسته بودند.
اولی با همان لقمه ی اول فلفلی خورد و اشکش درآمد.
رفیقش گفت چی شد؟ چرا گریه می کنی؟
او از شیطنت نگفت فلفل تند بوده تا دوستش نیز گر بگیرد لذا گفت : هیچی یاد داداشم افتادم که اعدامش کردن.
دومی همدردی کرد و او هم لقمه ای با فلفل در دهان گذاشت و اشک او هم در آمد.
اولی بهش گفت چی شد؟ تو چرا گریه می کنی؟
دومی گفت : گریه ام گرفته که چرا بجای داداشت، احمقی دروغگو مثل تو رو اعدام نکردن
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
رویای صورتی
و آدرس
pinkdream.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
kimia JB